شعر معاصر.(برگرفته از ماهنامه آفتاب)

دو غزل از حسین منزوی        

                     

حسین منزوی


حسین منزوى را باید از بزرگترین غزلسرایان معاصر دانست که ضمن وفاداری به ساختار سنتی غزل، در زبان و دایره ی واژگان نوآوریهای دلنشینی را رقم زد. شعر او بیشتر حول مضامین عاشقانه می چرخد، با این حال از رویکردهای اجتماعی تهی نیست.
این شاعر غزلسرا در مهر ماه سال ۱۳۲۵ خورشیدى درشهر زنجان متولد شد و تحصیلات دانشگاهی خود در رشته ادبیات (دانشگاه تهران) را ناتمام رها کرد و به رشته جامعه شناسی روى آورد اما پس از مدتی به زادگاه خود برگشت و تا زمان مرگ در این شهر باقی ماند. عشق در حوالی فاجعه، از ترمه و تغزل، از کهربا و کافور، از شوکران و شکر و این ترک پارسی گوی (تحلیل و بررسی شعر شهریار) از مجموعه آثاراین شاعر است .
او بامداد چهارشنبه16 اردیبهشت 83 در سن ۵۸ سالگی براثر عارضه قلبی و بیمارى ریوى در تهران درگذشت .

(1)
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
... و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
***
گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظه ی دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
***
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود

(2)
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ،‌ علم زدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
 این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
 گیرم این باغ ، گلاگل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟
با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
 من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
 به گل روی تواش در بگشایم ورنه
 نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو
 گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
 بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
 با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
 هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری
 نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
 دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
 غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو
*
 این بار تیر مرگ به افسونت ایستاد
 وقتی که چشم های تو ،‌فرمان ایست داد
 بوی کدام برگ غنیمت شنیده بود
 این باد فتنه دست به غارت که می گشاد
شیرازه ی امید ،‌که از هم گسسته شد
 یک برگ نیمسوز به دست من اوفتاد
 نامت سیاه مشق ورقپاره ی من است
 هم رو سفید دفتر سودا از این سواد
 تا کی هوای من به سرت افتد و مرا
 با جامه های کاغذی ام آوری به یاد
 در بی نهایت است که شاید به هم رسند
 یکروز این دو خط موازی در امتداد
 تا خویش را دوباره ببینم هر آینه
 چشم تو باد و آینه ی دیگرم مباد
 بر جای جای دشنه ی او بوسه می دهم
 هیچم اگر چه عشق جز این زخم ها نداد
 غمگین در آستانه ی کولاک مانده ام
 تا کی بدل به نعره شود مویه های باد

*
اگر چه خالی از اندیشه ی بهارنبودم
 ولی بهار تو را هم در انتظار نبودم
 یقین نداشتم اما چرا دروغ بگویم
 که چشم در رهت ای نازنین سوار نبودم ؟
به یک جوانه ی دیگر امید داشتم اما
 به این جوانی دیگر ، امیدوار نبودم
 به شور و سور کشاندی چنان مرا که بر آنم
 که بی تو هرگز از این پیش ،‌سوگوار نبودم
 خود آهوانه به دام من آمدی تو وگرنه
من این بهار در اندیشه ی شکار نبودم
 تو عشق بودی و سنگین می آمدی و کجا بود
 که در مسیل تو ، ای سیل بی قرار نبودم
 مثال من به چه ماند ؟ به سایه ای که چراغت
 اگر نبود ،‌ به دیواره های غار نبودم